مشرق--اما با توجه به اين که مقتضاي برهان هرگز نميتواند دو مطلب مخالف باشد جاي اين پرسش باقي است که فلسفه چگونه ميتواند در اين ادعاي خويش صادق باشد و بر اساس برهان به نتايجي کاملا مخالف مکتب وحي و عقل و برهان رسيده باشد؟! ما در اين مقال در پي اثبات اين مطلبيم که:
1) موافقت با برهان تنها اختصاص به تعاليم انبيا و اوصيا عليهم السلام و اعتقادات مکتب وحي داشته، و فيلسوفان بر اساس اوهام و اعتبارات ظني خود بي جهت به تأويل يا انکار نه ظواهر ديني، بلکه نصوص اديان پرداختهاند.
عقل و برهان و شريعت، عالم را مخلوق خداوند ميداند، نه آن چنان که
برهان، نه فلسفه!
2) فلسفه و عرفان ميپندارد صادر و متولد از ذات او، يا صورتهاي مختلف حقيقت هستي او.
3) راه شناخت خداوند متعال منحصر به اثبات او از طريق مخلوقات وي ميباشد، و ادعاهاي فيلسوفان در باره وجود راهي ديگر در عرض اين راه که مدعاي ايشان در باره برهان صديقينشان است بي اساس است.
4) فلسفه و عرفان معناي علت و معلول را از حقيقت خود تحريف کرده و براي آن معنايي ساخته است که خلاف عقل و برهان و وحي و عرف و لغت ميباشد.
برهان نه فلسفه
چرا هر گاه سخن از اختلاف فقها و متکلمين با فلاسفه و حکما وبه تعبير بهتر دين و فلسفه در ميان ميآيد، مدافعين فلسفه بلا فاصله دامنه سخن را به دفاع از عقل و برهان و اصالت داشتن و راهگشا بودن آن ميکشانند؟ آيا واقعا سبب اختلاف مسائل اين دو گروه همان ارزش دادن ايشان به عقل و برهان، و نفي ارزش آن از جانب مخالفان ايشان است؟!
آيا واقعا متکلمين و فقها در معارف اعتقادي بر اساس برهان و عقل استدلال نميکنند؟! و براي اثبات دعاوي خود که غالبا نقطه نقيض مطالب فلسفي ميباشد، روش غير عقلي و غير برهاني برگزيده اند؟! آيا متکلمين ما که خود غالبا از بزرگترين پيشروان روش عقلاني بودهاند مانند شيخ مفيد، سيد مرتضي، شيخ طوسي، ابو صلاح حلبي، خواجه نصير الدين طوسي، علامه حلي و فاضل مقداد رحمهم الله و... در گزينش اعتقادات خود فقط متعبد به ظواهري ظني و مشکوک بودهاند؟! آن هم مسائل مهمي مانند حدوث و قدم عالم، ذاتي بودن يا حدوث اراده خداوند متعال، جبر و اختيار در فعل انسان و خداوند، وحدت وجود و عينيت خدا با همه چيز يا فراتري او از هر شيء، و ديگر مسائلي از اين قبيل که هميشه اين دو گروه را در دو جبهه کاملا مخالف قرار داده است.
و مشکل اساسيتر اين است که برخي در باره معارضه دين و فلسفه ادعا ميکنند که بر اساس براهين و استدلالات عقلي نميتوان از معارف ديني دفاع کرد مگر اين که قبل از هر چيز از فلسفه وام گرفت! و حال اينکه براي کساني که در اين وادي بيطرفانه گام نهاده ومختصر آشنايي با عقايد دانشمندان بزرگ شيعه و نقضهاي عقلي و برهاني آنان بر آراي فلسفي داشته باشند به خوبي آشکار است که ايشان باروشنترين روشهاي برهاني، و محکمترين استدلالهاي عقلي مطالب خود را بيان کرده، و بر خلاف فلسفه که تنها بر پايه يک سري اصول موضوعه و قياسات مع الفارق بنا شده، و نام آن را برهان و دليل گذاشته اند، از عقايد خود دفاع کردهاند. براي پي بردن به اين مطلب کافي است تنها به نوشتههاي کلامي شيخ طوسي، شيخ مفيد، سيد مرتضي، خواجه نصيرالدين طوسي، علامه حلي، فاضل مقداد، و ديگر مرزداران حريم شريعت مراجعه شود.
مرحوم مجلسي قدس سره" در بحار الانوار جلد 1 صحفه 101 "مي فرمايند:
"ما ذهب اليه الفلاسفه واثبتوه بزعمهم من جوهر مجرد قديم لا تعلق له بالمادة ذاتا ولا فعلا، والقول به کما ذکروه مستلزم لانکار کثير من ضروريات الدين من حدوث العالم وغيره مما لا يسع المقام ذکره. وبعض المنتحلين منهم للاسلام اثبتوا عقولا حادثة وهي ايضا علي ما اثبتوها مستلزمة لانکار کثير من الاصول المقررة الاسلامية مع انه لا يظهر من الاخبار وجود مجرد سوي الله تعالي".
"عقيدهاي که فيلسوفان برآنند که موجود مجرد قديمي که ـ ذاتا و فعلا ربطي به ماده ندارد ـ به خيال خود اثبات کرده اند، مستلزم انکار بسياري از ضروريات دين ـ مانند حدوث عالم و غير آن که مقام گنجايش آن را ندارد ـ ميباشد، و برخي از فيلسوفاني که خود را به اسلام ميبندند وجود عقول حادثي را اثبات کرده اند که آن هم به گونهاي که ايشان آن را اثبات کرده اند مستلزم انکار بسياري از اصول و مباني دين اسلام است، و حال اين که وجود موجود مجردي غير از خداوند متعال از اخبار و روايات ظاهر نميشود".
در پاورقي "صفحه 100 و 104" در رد فرمايش مرحوم مجلسي قدس الله روحه آمده است:
"انهم [الفلاسفه] تحققوا اولا ان الظواهر الدينية تتوقف في حجيتها علي البرهان الذي يقيمه العقل، والعقل في رکونه واطمئنانه الي المقدمات البرهانيه لا يفرق بين مقدمة ومقدمة، فاذا قام برهان علي شيء اضطر العقل الي قبوله، وثانيا ان الظواهر الدينية متوقفة علي ظهور اللفظ وهو دليل ظني، والظن لا يقاوم العلم الحاصل بالبرهان لو قام علي شيء. واما الاخذ بالبراهين في اصول الدين ثم عزل العقل في ما ورد فيه آحاد الاخبار من المعارف العقلية فليس الا من قبيل ابطال المقدمة بالنتيجة التي تستنتج منها، وهو صريح التناقض... واول ذلک ما في هذه المسالة فانه طعن فيها علي الحکما في قولهم بالمجردات ثم اثبت جميع خواص التجرد علي انوار النبي والائمه عليهم السلام،... ثانيهما: الطريق الذي سلکه في فهم معاني الاخبار حيث اخذ الجميع في مرتبة واحدة من البيان وهي التي ينالها عامة الافهام وهي منزلة التي نزل فيها معظم الاخبار المجيبة لاسئلة اکثر السائلين عنهم عليهم السلام مع ان في الاخبار غررا تشير الي حقائق لا ينالها الا الافهام العالية والعقول الخالصة".
[فلاسفه] چون دانسته اند که ظواهر ديني در حجيت خود متوقف است بر برهاني که عقل آن را اقامه کند، و عقل هم در تکيه کردن بر مقدمات برهاني فرقي بين مقدمات مختلفه نميگذارد، پس چون بر چيزي برهان اقامه شد عقل ناچار است که آن را بپذيرد و ثانيا ظواهر ديني متوقف بر ظهور لفظ است، و آن هم تنها يک دليل ظني است و ظن و گمان در مقابل علم حاصل از برهان تاب مقاومت ندارد، چنگ زدن به برهان در اصول دين و سپس کنار گذاشتن عقل در معارف عقليهاي که اخبار احاد در آن وارد شده است، از قبيل ابطال مقدمه به وسيله نتيجهاي است که از آن گرفته شده است و اين تناقضي صريح است،... تناقض ديگر اين که او عقيده فلاسفه در مورد مجردات را مورد طعن قرار داده است و سپس خودش تمامي خواص تجرد را براي انوار پيامبر صلي الله عليه و آله و امامان عليهم السلام ثابت دانسته است،...
تناقض ديگر اين که راهي که او در اين مسأله رفته است که همه اخبار را در درجه واحدي دانسته ـ درجهاي که عموم فهمها به آن برسد که اکثر روايات هم در مقابل سوالات سوال کنندگان از ايشان عليهم السلام آنچنان صادر شده است ـ و حال اينکه در روايات و اخبار غرري وجود دارد که جز فهمهاي بلند و عقول خالص بدان نميرسد"
نقد و اشکال
هيچ کدام از اشکالاتي که در اين سخن بر گفتار مرحوم مجلسي شده است درست نميباشد بلکه خود اين گفته از جهاتي مورد اشکال است که به برخي از آنها اشاره ميکنيم:
"البته ما بسياري از عباراتي را که شايسته مقام مرحوم مجلسي قدس الله نفسه نيست و از قلم ناقد مذکور صادر شده است و به آن بزرگوار نسبت داده شده است، براي حفظ احترام هر دو نفر حذف کرديم."
اشکال اول: مرحوم مجلسي قدس الله نفسه ادعا ميکنند که اعتقاد فيلسوف در باره عقل مجرد مخالفت با ضروريات و قواعد مقرره اسلاميه دارد نه با ظواهر ديني ظني، و در اين باره ميفرمايند که:
"اعتقاد به جوهر مجرد قديم که ذاتا و فعلا تعلقي به ماده نداشته باشد آن گونه که فلاسفه گفته اند مستلزم انکار کثيري از ضروريات دين مانند حدوث عالم و غير آن ميباشد که اينجا مقام بسط سخن در آن نيست" "بحار الانوار/1/101"
اشکال دوم: مرحوم مجلسي برهاني بودن مدعاي فلاسفه را قبول ندارند نه حجيت برهان در مقابل خبر واحد و ظني را، لذا ميفرمايند:
"وليس لهم علي هذه الامور دليل الا مموهات شبهات او خيالات غريبه زينوها بلطائف العبارات"
فلاسفه بر اين مدعاها جز شبهاتي بي اساس و خيالاتي عجيب و غريب که آنها را با عبارات زيبا آراسته اند ندارند".
توضيح اينکه هم برهان و هم ضرورت شرع گواه بر اين مطلب است که خداوند عزوجل ذاتي متعالي از وجود خلق و مبائن با همه آنها ميباشد و ما سواي او همه مخلوقات و آفريدههاي او ميباشند که به ايجاد او موجود شده و به از بين بردن او معدوم خواهند گشت، و هيچگونه ربط ذاتي بين خالق و مخلوق امکان ندارد، بلکه همه اشياء، ذواتي مقداري و متجزي هستند، و خالق و آفريننده آنها متعالي از مقدار و اجزا، و بر خلاف همه چيز است و به زمان و مکان نيز متصف نميشود. بلکه زمان و مکان خود حادث و مخلوقي از مخلوقات اويند، او ذات علم و قدرت و حيات و فراتر از هر گونه تصور و ادراک و پندار است و به افکار و عقول و اوهام شناخته نميگردد.
حضرت امام حسين عليه السلام ميفرمايند:
"احتجب عن العقول کما احتجب عن الابصار" "بحار الانوار40/4/301"
از عقول و انديشهها در نهان است همان گونه که از ديدهها در نهان ميباشد.
اما از قديم الايام فلاسفه در اطراف خود نظر کرده و قوانيني را که جاري و ساري در کائنات مخلوق و مقداري است استخراج نموده، و ذات متعالي خداوند را نيز در بند آن کشيده اند و به مقتضاي "از کوزه همان برون تراود که در اوست،" ـ و نيز لزوم تشابه و همانندي طبيعي موجودات در مراحل و زمانهاي مختلف وجوديشان و به تعبير آنان لزوم سنخيت علت ومعلول، ـ حکم کرده اند که اول چيزي که از ذات خداوند ميتراود و صادر ميشود بايد همانند و هم سنخ با او باشد و نيز هم زمان با او!
اينجاست که ميبنيم بر اساس تفکر و انديشه فلسفي، به وضوح ذات خداوند، داخل در اجزاء و زمان و مکان ميشود؛ و معناي خلقت و آفرينش از حقيقت خود بيرون رفته، و به تغيير و تبدل در ذات احديت منجر ميگردد، و در مرحله بعد عرفان پا به ميدان گذاشته و همه مخلوقات و اشيا را وهم و خيال دانسته، و وجود حقيقي آنها را انکار کرده، وجود را منحصر به ذات خدا دانسته و ادعا ميکند که وجود خداوند عين وجود همه اشياء است و جز تجليات و صورتهاي گوناگون ذات خداوند، چيزي در جهان وجود ندارد، حال کار چگونه به اينجا کشيد؟! با کدام برهان؟ و کدام استدلال؟!
چنان که ميبينيد يک مطلب حسي و تجربي از محدوده کائناتي که در قيد زمان و مکان بوده و پيوسته در تغيير و تبديلند، راه به ساحت جلال و عظمت آفريدگار يافت و وجود او را مسخر خود گرداند، و نتيجه کشانده شد به انکار خلق و يا به تعبير بهتر، انکار موجودي، ماوراي آنچه ميبينيم يعني انکار خدا!! آن هم به نام حقيقت توحيد و بالاترين مراتب معرفت!!
امام حسين عليه السلام ميفرمايند:
"انه من يصف ربه بالقياس لا يزال الدهر في الالتباس مائلا عن المنهاج ظاعنا في الاعوجاج، ضالا عن السبيل، قائلا غير جميل". "بحار الانوار/3/279"
هر کس پروردگارش را با مقايسه بشناسد پيوسته در اشتباه و کج روي و گمراهي بوده و گرفتار عقايد نادرست خواهد ماند.
امام صادق عليه السلام ميفرمايند:
"لا يليق بالذي هو خالق کل شيء الا ان يکون مبائنا لکل شي، متعاليا عن کل شيء، سبحانه وتعالي". "بحار الانوار/3/148"
نميسزد به آن که خالق همه چيز است مگر اين که مبائن با همه چيز و متعالي از هر شيء باشد، منزه است و متعالي.
امام باقر عليه السلام ميفرمايند:
"ان الله تعالي خلو من خلقه وخلقه خلو منه وکل شيء وقع عليه اسم شيء فهو مخلوق ما خلا الله عز وجل". "بحار الانوار/3/322"
همانا خداوند متعال خالي از خلق خود، و خلقش خالي از اويند و هر چيز که نام شيء بر آن توان نهاد مخلوق است مگر خداوند عزوجل.
حضرت رضا عليه السلام ميفرمايند:
"وان کل صانع شيء فمن شيء صنع والله الخالق الطيف الجليل خلق وصنع لا من شيء". "توحيد صدوق ره63"
هر سازنده چيزي، آن را از چيز ديگر ميسازد و خداوند خالق لطيف جليل آفريده و ساخته است نه از چيزي.
حضرت امام رضا عليه السلام ميفرمايند:
"فکل ما في الخلق لا يوجد في خالقه"
هر چه در خلق باشد در خالق آن وجود نخواهد داشت.
شناخت صحيح معناي توحيد
اصولا در تفسير خلقت و تبيين وجود مخلوقات يا بايد گفت که همه اشياء اجزاي ذات خدايند، و يا اين که بايد آنها را نفس حقيقت ذات خداوند که پيوسته در معرض تغيير و تحول و دگرگوني است شمرد، و يا اين که بايد همه چيز را مخلوق و آفريدههاي خداوند که به ايجاد او موجود شده اند و به از بين بردن او نيست ميشوند دانست؛ فلسفه و عرفان دو راه اول را برگزيده اند، و اما برهان و عقل و کتاب و سنت و ضرورت گواه صحت راه سوم اند، و ما چون اين بحث را در جاي خود بيان کرده ايم در اينجا تنها به يک روايت از حضرت رضا عليه السلام در اين باب که داراي شامخترين مباني توحيدي، در کمال سهولت بيان ميباشد اکتفا ميکنيم:
قال الرضا عليه السلام لابن قرة النصراني: "ما تقول في المسيح؟! قال يا سيدي انه من الله، فقال وما تريد بقولک "من" و"من" علي اربعه اوجه لا خامس لها؟ اتريد بقولک "من" کالبعض من الکل فيکون مبعضا؟ او کالخل من الخمر فيکون علي سبيل الاستحالة او کالولد من الوالد فيکون علي سبيل المناکحة او کالصنعة من الصانع فيکون علي سبيل المخلوق من الخالق او عندک وجه اخر فتعرفناه؟! فانقطع". "بحار الانوار/10/349"
امام رضا عليه السلام به ابن قرة نصراني فرمودند:
درباره مسيح چه عقيده داري؟ ابن قره گفت: او را از خدا ميدانم، حضرت فرمودند: منظورت از کلمه "از" چيست؟! زيرا "از" چهار وجه دارد که براي آن پنجمي نباشد آيا منظورت از آن مانند جزء نسبت به کل است که لازم آيد خداوند داراي اجزاء و ابعاض باشد؟! يا مانند سرکه از شراب که لازم آيد خداوند مورد تغيير و دگرگوني باشد؟! يا مانند فرزند از پدر را گويي که از راه ترکيب با غير باشد؟! يا مانند صنعت از سازنده آن که بر وجه مخلوق از خالق و آفريننده خود باشد؟ يا وجه ديگري است که بر ما بنماياني؟ پس ابن قره در جواب فرو ماند.
حال ببينيد که در فلسفه چه چيزي را برهان ناميده اند و چه چيزي را ظواهر ظني ديني! و آيا مرحوم مجلسي قدس الله نفسه حق ندارد که در باره عقول مجردهاي که در نظر فيلسوفان هم سنخ با خدا و متولد از ذات اويند بفرمايد:
"ليس لهم علي هذه الامور دليل، الا مموهات شبهات او خيالات غريبة زينوها بلطائف العبارات؟!
فلاسفه را بر اين امور دليلي نيست جز شبهاتي سست و خيالاتي عجيب که آنها را با عبارات زيبا زينت داده اند؟!
و آيا باز هم صحيح است که گفته شود، فلسفه به اقتضاي ادله و براهين قطعي عقلي، بعضي از ظواهر ظني و مشکوک ديني را انکار کرده است؟!
مرحوم شيخ مرتضي انصاري "در ص 17 رسائل" ميفرمايند:
"کلما حصل القطع من دليل نقلي مثل القطع الحاصل من اجماع جميع الشرايع علي حدوث العالم زمانا، فلا يجوز ان يحصل القطع علي خلافه من دليل عقلي مثل استحاله تخلف الاثر عن الموثر ولو حصل منه صورة برهان کانت شبهه في مقابل البديهة."
هر گاه که از دليل نقلي قطع حاصل شد، مانند قطعي که از اجماع همه شرايع بر حدوث زماني عالم حاصل شده است، ديگر ممکن نيست که به موجب دليل عقلي مانند محال بودن تخلف اثر از موثر نيز قطع به خلاف آن حاصل گردد، و اگر هم صورت برهاني از آن حاصل شد، شبههاي واهي در مقابل مطلبي بديهي خواهد بود.
کتاب "علي عليه السلام و فلسفه الهي" مينويسد:
اين دور از انصاف و ستني آشکار است که بين اديان آسماني و فلسفه الهي جدايي بيفکنيم... آيا انسان ميتواند در اندريافت معارف و علوم بر خلاف طبيعت خويش بدامن استدلال چيگ نزند... پس شما خواننده عزيز رها کنيد آن سخنان پوچ و واهيي را که برخي از اروپائيان اظهار داشته و عدهاي از ما هم آن را پسنديده اند آنان اصرار دارند اثبات کنند که دين در مقابل فلسفه قرار دارد... شما خواننده گرامي آنچه را که برخي از نويسندگان و علماي خود ما در باره دين و فلسفه گفته و يا نوشته اند دور بيندازيد آنها ميگويند که دين بر روي فلسفه خط بطلان ميکشد و اصولا موقعيت دين غير از موقعيت فلسفه است و اين دو هدفهاي مجزا و جداي از هم دارند... "علي و فلسفه الهي، سيد محمد حسين طباطبائي ص 16_ 22"
و ديگري مينگارد:
"دين الهي را از فلسفه الهي جدا انگاشتن به راستي ستمي بس بزرگ است... آيا سعادت حقيقي بشر جز اين است که با سرمايه خدادادي اش ـ که عقل و ادراک است ـ به حقايق معارف آنچناني که هستند برسد،و آيا تحصيل اين معارف جز پناه بردن به استدلال و اقامه برهان است؟!" "حسن زاده آملي،قرآن، عرفان و برهان از هم جدايي ندارند، ص 29"
اين سخنان نيز حاکي از اين است که گويندگان آن مخالفت اديان با فلسفه را از جهت اختلاف در ارزش دادن به عقل و برهان دانسته اند که اين گونه از ارزش برهان و عقل دفاع ميکنند، در حالي که مدعا اين نيست که چرا فلسفه به عقل و برهان تکيه دارد، و بلکه درست بر خلاف اين است وگفته ميشود که چرا فلسفه و عرفان مطالب ظني و وهمي و نادرست را برهان و عقل و استدلال انگاشته و بر دفاع از آن اصرار ميورزد؟!
و اگر محققين محترم به مواردي که درباره اين مطلب به طور مفصل بحث کرده اند ـ مانند کتبي که ذکر کرديم ـ مراجعه ميفرمودند به غناي فرهنگ عظيم شيعي در قبال مطالب نادرستي که آن را برهان ناميدهاند واقف شده و تقابل آن دو را در مهمترين مباحث مانند جبر و اختيار، حدوث و قدم عالم، حدوث يا ازلي بودن اراده، تقارن ذات خداوند با زمان و مکان يا تعالي او از آنها، علم و قدرت خداوند، وحدت وجود و عينيت اشيا با ذات خداوند يا تعالي او از آنها و... به وضوح در مييافتند.
بلکه چنانکه توضيح خواهيم داد اهل فلسفه و عرفان معناي حقيقي "علت و معلول" را تحريف کرده، و در اين باره معنايي اختراع کرده اند که نه با عرف و لغت سازگار است و نه با مقتضاي عقل و برهان موافقت دارد، چه اين که علت حقيقي چيزي است که به معلول وجود ميدهد و آن را ميآفريند، و به هيچ عنوان معقول نيست که معلول ـ چنانکه فلسفه و عرفان ميپندارد ـ جزئي از ذات علت يا مرتبهاي و صورت و جلوهاي از وجود آن بوده و بين آن دو وحدت و يگانگي وجود داشته باشد.
خلاصه کلام اين که همان گونه که نادرست است که گفته شود معارف بلند دين و وحي قابل دفاع عقلي و برهاني نيست، همان گونه نيز بايد دانست که اصالت و ارزش داشتن عقل و برهان، ملازمهاي با فلسفي بودن عقايد و معارف ديني و نيز حقانيت مطالب فلسفي ندارد.
اشکال سوم: مرحوم مجلسي هرگز ارواح و انوار اهل بيت عليهم السلام را قديم و ازلي و مجرد نداسته اند که بر اساس آن دچار تناقض گويي شده باشند.
ما اينک نص کلام مرحوم مجلسي قدس الله نفسه را ميآوريم تا دانسته شود که اين ايراد چقدر از ساحت با عظمت مرحوم مجلسي به دور بوده و اين نسبت، به اين مدافع بي نظير حريم اعتقادي تشيع، چه اندازه ناروا و غير منصفانه است، ايشان در جلد اول بحار الانوار ميفرمايند:
"فاعلم ان اکثر ما اثبتوه لهذه العقول قد ثبت لارواح النبي والائمه عليهم السلام في اخبارنا المتواتره علي وجه آخر، فانهم اثبتو القدم للعقل وقد ثبت التقدم في الخلق لارواحهم اما علي جميع المخلوقات او علي سائر الروحانيين في اخبار متواتره؛ وايضا اثبتوا لها التوسط في الايجاد او الاشتراط في التاثير وقد ثبت في الاخبار کونهم عليهم السلام علة غائية لجميع المخلوقات، وانه لولاهم لما خلق الله الافلاک وغيرها؛ واثبتوا لها کونها وسائط في افاضة العلوم والمعارف علي النفوس والارواح وقد ثبت في الاخبار ان جميع العلوم والحقائق والمعارف بتوسطهم تفيض علي سائر الخلق حتي الملائکه والانبياء" "بحار الانوار/1/103"
آگاه باش که اکثر چيزهايي که فلاسفه براي اين عقول ثابت کرده اند، در اخبار متواتر ما، بر وجه ديگري براي ارواح پيامبر و ائمه عليهم السلام ثابت شده است، چرا که ايشان براي عقل اثبات قدم کرده اند و از طرف ديگر در اخبار متواتره تقدم در خلق (يعني اول مخلوق بودن، نه قديم بودن) براي ارواح ايشان ـ حال يا بر جميع خلق و يا بر ساير روحانيين ـ ثابت شده است و همچنين ايشان براي عقول واسطه بودن در ايجاد يا شرط بودن در تاثير را اثبات کرده اند و در اخبار ثابت شده است که ايشان عليهم السلام علت غائي همه مخلوقات ميباشند به گونهاي که اگر ايشان نبودند خداوند آسمانها و غير آن را نميآفريد، و براي عقول وساطت در افاضه علوم و معارف بر نفوس و ارواح را ثابت کرده اند در حالي که در اخبار نيز ثابت است که جميع علوم و حقائق و معارف به توسط ايشان بر تمامي خلق حتي ملائکه و انبياء افاضه ميشود.
بايد دانست که فلسفه علاوه بر اين که جهان را صادر و متولد از ذات خداوند ميداند نه مخلوق او، بر اين اعتقاد است که خداوند متعال بدون واسطه بودن عقول مجرده، نه قدرت بر خلقت و آفرينش دارد و نه قدرت بر افاضه علوم و معارف، در حالي که برهان و اديان نه عالم را صادر از ذات خداوند ميداند، و نه اعمال قدرت خداوند و آفرينش او را نيازمند به واسطه و ابزار و آلات، بلکه خداوند متعال قادر مطلقي است که بر هر چه بخواهد بدون اسباب و وسائط قادر است.
و"هو علي کل شي قدير"
وقالت اليهود يد الله مغلولة غلت ايديهم ولعنوا بما قالوا بل يداه مبسوطتان ينفق کيف يشاء "المائده 65"
اشکال چهارم: در اين مطلب که در ضمن روايات معارف بسيار نفيس و بلندي بيان شده است، هيچ گونه جاي ترديد وجود ندارد ـ و ابوابي مفصل از روايات و بيانات خود مرحوم مجلسي قدس الله نفسه در بحار الانوار و غير آن نيز به بيان همين مطلب اختصاص دارد که ما اينک در پي احصاي آن موارد نيستيم ـ بلکه ما مدعي هستيم که در مقابل معارف بلند پايه مکتب وحي، هر گونه مکتب سازي و فلسفه بافي و رجوع به جهان بينيهاي فلسفي مشرکين قبل و بعد از اسلام جز گمراهي نتيجهاي ندارد و کساني که نيل به حقايق معارف آسماني را نيازمند مراجعه به انديشههاي بشر ساخته ميدانند سخت در اشتباهند.
اما آيا با استناد به اين مطلب که معارف مکتب وحي داراي درجات مختلف و غرر معاني است ميتوان هر مطلب و ادعاي مخالف برهان و ضرورتي را موجه دانست؟! و از آن طرف از بيانات محکم و برهاني مرحوم مجلسي قدس الله نفسه و ساير مرزداران علوم آسماني به دليل اينکه روايات در سطح واحدي نيستند چشم پوشيد؟!
مدافعين فلسفه و عرفان را ادعا اين است که دريافت معارف مکتب وحي داراي درجات مختلف است، و عقائد فلسفي و ادعاهاي اهل عرفان هم درجات بلندي از معارف ديني ميباشد، اين ادعا کاملا نادرست و خطا ميباشد چه اين که تنها در صورتي ميتوان چند مطلب را در درجات مختلف يک حقيقت دانست که بين آنها تناقض وجود نداشته و يکي از آن درجات مستلزم نفي درجه ديگر نباشد و حال اين که بين عقيده به تنزيه خداوند و تباين وجود او با خلقش که عقيده مکتب وحي است، با تشابه و سنخيت و همانندي خالق و خلق که ادعاي اهل فلسفه، و عقيده به وحدت وجود و يکي بودن خالق وخلق که ادعاي اهل عرفان و بلکه فلسفه هم ميباشد تناقض صد در صد وجود دارد، و دو عقيده متناقض را هرگز نميتوان دو درجه از معرفت يک حقيقت و واقعيت دانست چنانکه عقيده به جبر که يک اعتقاد فلسفي است، و عقيده به اختيار که اعتقاد مکتب وحي است، و نسبت همه افعال زشت و زيبا بدون واسطه به ساحت قدس خداوند متعال که عقيده اهل عرفان است هرگز با هم جمع نميشود و محال است که هر سه درجات مختلف درک يک حقيقت باشند. و همين طور ساير تناقضات بين معتقدات فلسفه و عرفان، يا معارف مکتب وحي و علوم آسمان.
مسائل اختلافي بين معارف ديني و فلسفي گر چه بسيار است و تعرض به آنها از حوصله اين مقاله خارج، اما بد نيست به مسئلهاي ديگر در اين باره نيز اشارهاي داشته باشيم
فلسفه و عرفان ميگويد:
"قران مخلوقات را به نام "آيات" ميخواند... يعني حقيقت آنها عين ظهور و تجلي ذات حق است... از نظر اهل عرفان و همچنين فيلسوفاني که حکمت متعاليه را شناخته اند و مخصوصا مسائل وجود را آنچنان که بايد ادراک کرده اند... طبق اين مشرب فلسفي، مخلوقات عين ظهور و نمايش ذات خداوندند نه چيزهايي که ظاهر کننده خداوندند.... اين برهان [برهان معروف به برهان صديقين طبق مشرب فلسفي] با ساير براهين اين تفاوت را دارد که در اين برهان چيزي براي اثبات ذات حق واسطه قرار نگرفته است، طبق قاعده در هر برهاني بايد يک چيزي رابط و حد وسط براي اثبات مطلوب قرار گيرد... حاجي سبزواري ميگويد:
با همه پنهانيش هست در اعيان عيان
با همه بي رنگيش در همه ز او رنگ و بوست
... محي الدين عربي ميگويد: الله تعالي ظاهر ما غاب قط والعالم غائب ما ظهر قط...
بوعلي... پس از بيان اين برهان... چنين به خود ميبالد:
... ببين که چگونه بيان ما در اثبات وجود حق... هيچ لزومي ندارد و مخلوقات و افعال ذات باري را واسطه قرار دهيم... بوعلي به اين طرز بيان و استدلال که پيش از او در ميان حکما سابقه نداشته است سخت به خود ميبالد و افتخار ميکند، والانصاف که بديع و ابتکاري است.
...معلوليت مساوي است با ظهور وتشأن و جلوه بودن... معلول عين ارتباط و نيز به علت است، عين تجلي و ظهور علت است... نتيجه اين که طبق برهان فوق آنچه وجود دارد تنها ذات لايزال الهي است با افعالش که تجليات و ظهورات و شئونات او ميباشند". "اصول فلسفه و روش رئاليسم پاورقي مرتضي مطهري 110_126"
"صدر المتالهين در اسفار چنين فرموده اند: محکمترين و اشرف براهين براي اثبات واجب الوجود آن برهاني است که حد وسط برهان در آن، خود واجب الوجود بوده و طريق مقصود خود مقصود باشد، و اين راه و روش صديقين است که از ذات حق تعالي به خود او استشهاد و استدلال ميکنند، و به همين طريق اشاره ميشود در آيه: "سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق اولم يکف بربک انه علي کل شيء شهيد"، "فصلت /54" "... بر وجودي که معلوم و بديهي باشد چگونه ميتوان اقامه برهان نمود. کيف يستدل عليک بما هو في وجوده مفتقر اليک ايکون لغيرک من الظهور ما ليس لک حتي يکون هو المظهر لک متي غبت حتي تحتاج الي دليل يدل عليک... چگونه بر وجود تو استدلال شود به آنچه که در وجود خود محتاج به تو است، آيا موجودي غير از تو ظهوري دارد که از آن ظهور تو نيست، تا او سبب ظهور تو شود، تو کي از ديده پنهان ميشوي تا به دليل و برهان محتاج باشي و... "کيهان انديشه شماره 71 مقاله عقل در حکمت و شريعت"
تحريف معناي خالقيت و علت و معلول در فلسفه
در عرفان و فلسفه چون اعتقاد به وجود خالقي ماوراي عالم موجود و ذاتي متعالي از همه چيز نداشته، و حقيقت ذات احديت را همان جلوههاي مختلف و مظاهر گوناگون اشيا شمرده و اعيان موجودات را عين ذات خدا ميدانند لذا دنبال دليلي براي اثبات خدايي که غير از وجود خود موجودات باشد نميگردند و تنها همان خدايي را اثبات ميکنند که عين همين اشيا است و بس، همين اشيايي که آنها را ازلي و دائمي و غير قابل عدم، و عين وجود و حقيقت اصيل هستي ميدانند، خوب در اينجا معلوم است که دنبال دليلي براي اثبات خدا گشتن کاري عبث و بيهوده است چون از وجود همين اشيا که آن را حقيقت اصيل هستي و وجود ميدانند و نام آن را واجب الوجود گذاشته اند بر وجود خدا ـ يعني باز هم خود همان اشيا ـ استدلال کرده اند؛ بنابر اين درست است که در آن چه که آن را برهان صديقين نام کرده اند، براي اثبات واجب الوجود نياز به واسطه نيست اما حقيقت امر اين است که در اين صورت اصلا خدايي غير از همين اشيا اثبات نشده است که نياز به دليلي براي اثبات او باشد! اما در برهانهاي محکم الهي و استدلالات عقلي روشن ديني، خداوند موجودي است متعالي از همه چيز، و همه اشيا آفريدهها و مخلوقات اويند و ذات مقدس او به نفس خود متعالي از هر گونه يافت وحس و تجربه و ادراک و تصوري ميباشد و تنها اين اشيا هستند که به دليل مخلوقيت و تجزي و قابل وجود و عدم بودن و قابليت زياده و نقصان داشتن خود دلالت ميکنند، که خالقي ماوراي آنها و منزه از صفات و اعيان آنها وجود دارد که همه اشياي مقداري و قابل کم و زياد شدن مخلوق او و مسخر ايجاد و اعدام او ميباشند، تا چيزي خود داراي مقدار و اجزا و شکل و شبح نباشد محال است که به ذات خود قابل يافت و ادراک باشد، و ذات ماوراي مقدار و متعالي از اجزاء را جز به آثار و افعال و مخلوقاتش نميتوان شناخت.
حضرت رضا عليه السلام ميفرمايند:
"کل معروف بنفسه مصنوع" "بحار الانوار/4/228"
هر چيزي که بنفسه و بدون واسطه شناخته گردد مصنوع و مخلوق است.
امام باقر عليه السلام ميفرمايند:
"انما يعقل ما کان بنفسه المخلوق وليس الله کذلک". "بحار الانوار/4/69"
تنها آنچه که به صفت مخلوق باشد قابل تعقل و شناخت است و خداوند متعال آن گونه نيست.
امام حسين عليه السلام ميفرمايند:
"ليس برب من طرح تحت البلاغ" "بحار الانوار 4/301"
هر چيز که در حيطه رسيدن باشد، پروردگار نتواند بود.
و حضرت امير المومنين عليه السلام ميفرمايند:
"ليس باله من عرف بنفسه، هو الدال بالدليل عليه" "بحار الانوار 4/253"
معبود نيست آنکه به نفس خود شناخته شود اوست که با دليل بر وجود خود دلالت مينمايد.
بنا بر اين خداوند متعال تنها از راه افعال و آفريده هايش بر او استدلال ميشود.
و نيز حضرت رضا عليه السلام ميفرمايند:
"بها تجلي صانعها للعقول وبها امتنع من نظر العيون" "بحار الانوار 4/230"
صانع اشيا به واسطه آنها براي عقول آشکار شده و به خود آنها "که مقداري و قابل ادراکند و او بر خلاف آن" از مشاهده ديدگان در امتناع ميباشد.
حضرت رضا عليه السلام ميفرمايند:
"الدال علي وجوده بخلقه" "بحار الانوار 4/284"
خداوندي که به واسطه مخلوقات و آفريدههاي خود بر خويشتن دلالت نموده است.
و امام باقر عليه السلام ميفرمايند:
"ان الله سبحانه اظهر ربوبيته في ابداع الخلق" "بحار الانوار 3/224"
همانا خداوند سبحان ربوبيت خوش را در آفرينش خلق نمايانده است.
حضرت امير المومنين عليه السلام ميفرمايند:
"عظم ان تثبت ربوبيته باحاتة قلب او بصر" "بحار الانوار 4/317"
فراتر است از اين که پروردگاري او به احاطه قلب يا ديدگان ثابت گردد.
حضرت امير المومنين عليه السلام ميفرمايند:
"والطريق الي معرفته صنايعه الباهرة للعقول الدالة ذوي الاعتبار بما هو منها مشهود ومعقول" "بحار الانوار 10/56"
و راه معرفت او صنايع روشن و آشکار او براي عقول دانشمندان به واسطه ظهور آنها ميباشد.
بنا بر اين اشياء آفاقي و انفسي تنها در صورتي ميتوانند دليل بر وجود خداوند باشند که آفريده و مخلوق او باشند، و در اين صورت است که آنها آيات و نشانهها و دليل بر وجود مقدس او تبارک و تعالي هستند که از مخلوقيت آنها بر وجود خداوند متعال استدلال شده است و اين در حالي است که در مدعاي فلاسفه و برهان وصديقين ايشان از وجود اشيا بر خود آنها ـ و نه بر خدا - استدلال شده و نام آن را خدا و واجب الوجود گذاشته اند، "وتعالي الله عن ذلک علوا کبيرا".
و مطالبي هم که ايشان در پي اثبات مدعايشان به دعاي عرفه امام حسين عليه السلام نسبت داده اند به جهاتي مخدوش است که عبارتند از:
1- اين مطلب در دعاي عرفه امام حسين عليه السلام وجود نداشته بلکه در ضميمهاي است که بعد از تمام شدن دعاي آن حضرت بدان افزوده شده است. مرحوم مجلسي در اين باره ميفرمايند:
"مرحوم کفعمي نيز اين دعا را در "بلد الامين" و مرحوم سيد ابن طاووس در "مصباح الزائر" آورده اند ولي در آخر آن تقريبا به اندازه ورقي وجود ندارد و آن از "الهي انا الفقير في غناي" تا آخر دعاست، و همچنين اين ورقه در بعضي از نسخههاي قديمي اقبال نيز يافت نميشود و همچنمين عبارات اين ورقه با سياق ادعيه ائمه معصومين عليهم السلام نميسازد و جز اين نيست که آن بر وفق مذاق صوفيه است و بدين جهت بعضي از افاضل ميل کرده اند به اين که اين ورقه از زيادات و الحاقات و افزودههاي بعضي از صوفيه باشد.بحار الانوار 98/227"
و نيز مرحوم کفعمي به تمام شدن دعا قبل از ضميمه مذکور، و غروب آفتاب و بار کردن حضرت و روانه شدن به سوي مشعر اشاره دارند.
2- از جهت مضمون نيز کاملا متناقض است زيرا بديهي است که هر صنعتي کاشف از وجود صانع خود است پس چگونه ميتوان گفت که از چيزي که در وجود محتاج به غير است نميشود بر آن استدلال کرد "کيف يستدل عليک بما هو...؟!" و نيز همه چيز قابل ادراک حسي و ظهور با ذات ميباشند و خداوند متعالي از چنان ظهوري ميباشد. "لا تدرکه الابصار و هو يدرک الابصار".
پس چگونه ميتوان گفت که هر ظهوري که براي هر چيزي باشد براي خدا نيز خواهد بود، "الغيرک من الظهور ما ليس لک...؟!" و نيز به راستي خداوند به ذات خود در نهان از ادراک و تصور و توهم و حس و تجربه و دريافت ميباشد و جز به وجود آفريده هايش بر وجود او نميتوان استدلال کرد، پس درست نيست که گفته شود کي نهان شدي تا محتاج به دليلي که بر تو دلالت کند باشي، "متي غبت حتي تحتاج الي دليل يدل عليک...؟!" بنابر اين برهاني که از وجود يک شيء بر خودش استدلال ميکند اصلا در باره خدا سخن نميگويد بلکه مخلوقي و ممکني را خدا انگاشته و ازليت و ابديت و وجود را به آن نسبت ميدهد تا چه رسد به اين که اشرف براهين و محکمترين آنها براي اثبات خدا شمرده شود .
فلسفه علي رغم مخالفتهاي آشکار خود با شرايع و اديان در اساسيترين مسائل مانند اعتقاد به قدم عالم، ازليت اراده الهي، جبر، وحدت وجود و... مدعي است که همانند اديان بر اساس برهان گام برميدارد.